این سفر ناتمام ماندازکرامت یزدانی
اینم از چیزی که خواسته بودین از کرامت یزدانی
در این شب سکوت
غمگین و دل شکسته
با حروف تنها و مرموز
پایان زندگیم را غزل می نمایم.
روز آمد و رفت
دلگیر و مغموم
واینک
شراب ناب شیراز
می برد
دستان مرا تا انسوی مهتاب.
غروب امروز
برگ ریزان...
انگاه
با نگاه سرد خسته اش
باران
رنجم را نمی شوید.
در سلولهای تن و جانم
سلطان غم بیداد .....
لرزید شب
بر دستان سرد دخترم
بارید
اشک
اشک تنهایی
بر گونه های کوچکش.
نوشته شد اینده نا معلوم
برای این طفل شاد
هجوم توفان درد
بر پیکره هستی
چگونه رود این همه راه ؟
این فرشته مغموم....
ن